محل تبلیغات شما

منتظران مهدی فاطمه (عج)



داستان حضرت آدم

یکی از کاهنان که روبروی پیلاطس ایستاده بود گفت: امنیت شهر را از بین برده. آسایش مردم را بهم زده» پیلاطس لبخندی زد و گفت: آسایش مردم یا شما را؟» و بعد گاز محکمی به سیب سرخ توی دستش زد.

کاهن دوم گفت: باعث چند دستگی بین مردم شده»

پیلاطس با دهان پر لبخندی زد و سر تکان داد.

کاهن سوم گفت: شهر را به آشوب کشیده، شهر را فلج کرده»

پیلاطس گفت: اما چنین به نظر نمیرسد!» و گازی دیگر به سیب زد.

سر کاهنان گفت: باور بفرمایید وجود او خطر بزرگی است هم برای شما هم برای جناب قیصر» و منتظر ماند تا تاثیر حرفش را ببیند.

پیلاطس گاز دیگری به سیب زد و برای چند لحظه خیره شد به سر کاهنان و سپس دیگر کاهنان را از نظر گذراند. ناگهان از روی تخت برخاست و شروع به قدم زدن کردن. مقابل هر کاهن مکثی کوتاه میکرد. سراپایش را ورانداز مینمود تا اینکه مقابل سر کاهنان رسید ایستاد: پس گفتی خطر بزرگی است برای ما و جناب قیصر.»

سر کاهنان گفت: بله، قربان»

پیلاطس با خنده گفت: و خطری برای شما ندارد؟»

سر کاهنان گفت: خب . البته.»

پیلاطس دوباره پشت به کاهنان شروع به قدم زدن کرد: شما، شما یهودیان . هر خواستم به جناب قیصر توضیح دهم چه موجوداتی هستید نتوانستم. یعنی زبان قاصر است.»

ناگهان به طرف کاهنان برگشت: ایا کسی هست که شما را دقیقاً آنچه هستید بشناسد و بشناساند؟» و قهقهه زد. سرکاهنان سرخ شد. یکی از کاهنان لب گزید. دیگری دستهایش را به هم مالید و سومی انگار بخواهد چیزی بگوید دهانش باز و بسته شد.

بعد از چند لحظه پیلاطس که هنوز میخندید ادامه داد: و اما در مورد این ناصری که گفتید: گوشها و چشمهای ما همه جا هستند و خبرها را قبل از شما و دقیقتر از شما برای ما میآورند. البته خودم هم او را دیدهام و از دور سخنان او را شنیدهام. بعضی از حرفهایش را نمیفهمم مثل بندگی، یکتاپرستی. اما آنهایی را که میفهمم چیزهای خوبی است: کمک به فقیران، مهربانی کردن، ظلم نکردن، دروغ نگفتن، دستگیری از ضعیفان. در چهرهاش نیز شرارتی ندیدم. بر عکس پاکی عجیب و مقدسی مشاهده کردم. به هر حال من با دین او یا آنچه او آورده و بدان دعوت میکند کاری ندارم. همچنان که طبق قرارمان با دین شما هم کاری ندارم. برای جناب قیصر و من امنیت و آسایش بیتالمقدس مهم است. و بر خلاف گزارش شما هیچ آشوبی در شهر مشاهده نشده. مردم حتی پیروان عیسای ناصری با نشاط و سرزندهتر از قبل به کار و زندگی مشغولند و این چیز بدی نیست.

پیلاطس به طرف تخت خود رفت و نشست و با خندهای که هنوز از چهرهاش محو نشده بود گفت: اگر شما از اینکه مردم گروه گروه به او میگروند و دور او جمع میشوند و به شما پشت میکنند ناراحتید خب کاری کنید تا مثل گذشته به شما علاقهمند شوند و برای شما قربانی و نذر بیاورند. اصلاً ببینید او چه میگوید. شما هم همان را بگویید» و دوباره قهقهه زد.

مرد به بالا نگاه کرد و گفت: پسرم، فقط همین یکبار. قول میدهم. دیگری جلوی مردم شرمنده نمیشوی» اصلاً دیگر احتیاجی نیست، اگر

پسر گفت: هنوز که او نیامده است. چرا این همه عجله میکنی پدر؟ اصلاً شاید خودش به سراغت آمد. همانطور که در آبادیهای دیگر.

مرد گفت: اگر تو هم مثل من سالها خفت و خواری میکشیدی اصلاً خودم میروم. این مرتبه آخر هم تحمل میکنم. بعد از این من هم مثل همه میشوم. فقط خدا کند راست گفته باشند.» مرد دو دستش را ستون کرد و خودش را روی زمین کشید. پسر با سرعت به طرف آمد: من که چیزی نگفتم. منظور من این بود که . بیا، بیا.»

دستهای پدر را دور گردنش حلقه کرد و گفت: خودت را محکم بگیر تا بلند شوم» و به سختی همراه با پدر از زمین برخاست. چند لحظه ایستاد. بعد چند قدم به سختی برداشت و به راه افتاد. بیرون از خانه مردی را دیدند که به طرف آنها میدود و فریاد میزد: ایمان بیاورید به خدا، ایمان بیاورید به عیسی مسیح پیغمبر بزرگ خدا. او هر ناممکن را به اذن خدا ممکن میسازد . آهای مردم نگاه کنید من شمعونِ کور هستم. حالا میبینم مثل شما، عیسی مرا شفا داد.»

مرد به پدر و پسر که رسید ایستاد. خنده بر لب داشت. رو به پدر گفت: تو باید شمای» باشی و این هم پسرت. مگر نه؟ چون ما در این آبادی فقط یک فلج به سن و سال تو داریم.

و دست کشید به چشمهایش و خندید.

شمای هم خندید و گفت: بله، بله، تو شفا یافتی شمعون کُ.»

شمعون گفت: حالا دیگر شمعون بینا هستم.» و باز خندید و دستهایش را به سوی آسمان بالا برد و چیزهایی زیر لب گفت. شمای پرسید: او کجاست؟ عیسی کجاست؟

شمعون گفت: حالا دیگر باید وارد آبادی شده باشد. من بیرون از آبادی نزد او و یارانش رفتم. او .

شمای منتظر نماند به پسرش گفت: عجله کن پسرم، عجله کن. خدا خیر فراوان به تو بدهد. شمعون بینا ایستاد و به آنها نگاه کرد و آهسته گفت: حق با آنهاست. عجله داشتند» لبخند زد و دوباره صدایش را بلند کرد: آهای مردم ایمان بیاورید به خدای عیسی و موسی.» و دوید.

شمای دستی به پاهایش کشید. ابتدا پای راستش را بلند کرد و سپس پای چپش را. خندید و شنید کسی گفت: ای رسول خدا! به ما خبر بده که پایان دنیا چگونه است و کی خواهد بود؟»

شِمای سر بلند کرد و به چهره مهربان طبیب خود نگاه کرد. مسیح گفت: به شما خبر میدهم که بعد از من پیامبری خواهد آمد که نام او احمد (ص) است، یکی از فرزندان او حجت خدا بر انسانها خواهد بود. او پس از آنکه زمین پر از ظلم و جور شد قیام میکند و جهان را پر از عدل و داد مینماید. من در زمان او از آسمان فرود میایم و ظهور من نشان ظهور قیامت خواهد بود.»

سرکاهنان که جلوی میز نشسته بود گفت: مسیحا از نسل اسماعیل است؟» و با مشت روی میز کوبید: او کافر است. او از دین موسی خارج شده است. همه ما میدانیم که پیامبر آخر زمان از نسل اسحاق است. اما او میگوید از نسل اسماعیل است. او میخواهد فرزندان اسحاق را نابود کند.»

کاهنی که سمت راست او نشسته بود پرسید: اگر اسماعیلها قدرت بگیرند؟»

کاهن دیگر گفت: همین حالا هم درآمد هیکل به یک دهم گذشته رسیده است. مردم اعتمادشان را به ما از دست دادهاند. دیگر کسی برای هیکل قربانی نمیکند و نذر نمیآورد.

کاهنی گفت: ما را به گدایی میکشاند.

یکی از کاهنان که سمت چپ میز نشسته بود گفت: مردم دیگر احتیاجی به نذر کردن برای ما ندارند هرچه میخواهند از عیسای ناصری میگیرند. او کورمادرزاد را شفا میدهد. جذامی را خوب میکند. فلج زمینگیر را سالم میکند و حتی مرده را . زنده.

دیگری گفت: معجزات او سحرهای ما را باطل کرده.

صدای کوبش در هیکل برخاست و به دنبال آن چند لحظه سکوت. اما سرکاهنان سکوت را شکست. باید قدرت او را از بین ببریم. باید عظمت و قداست او را بشکنیم. باید تا میتوانیم به او تهمت بزنیم. باید کارهای او را سحر بنامیم. او را بیدین بخوانیم و معجزاتش را به قدرت شیطان نسبت دهیم. حتی، حتی درباره مادرش، مریم دختر عمران.

مردی وارد شد. صدای پایش را که شنیدند همه سر برگرداندند. مرد تعظیمی کرد و لبخندی زد. سرکاهنان چند لحظه نگاهش کرد و گفت: از تو هم کاری برنیامد یهودا اسخریوطی»

یکی از کاهنان در گوش بغل دستیاش گفت: چه شباهتی عجیبی است بین این مرد و عیسای ناصری!» بغل دستی به تائید سر تکان داد.

مرد دوباره لبخند زد: قرار شد به من فرصت دهید جناب.

مرد دستی به بدن جوانی که روی بستر افتاده بود کشید. پسر تکانی خورد. سر بلند کرد. بلند شد و نشست. همهمهای در جمعیت پیچید. مرد سر به آسمان بلند کرد. لبخند زد و زیر لب چیزی گفت. رو به جمعیت نمود. دست بلند کرد. هنوز همهمه بود. مرد به صدای بلند گفت: ای مردم، شفا از خدا و به اذن خداست.»

مرد دوم پارچهای را از صورت مردی که روبرویش ایستاده بود برداشت. بعضی سر برگرداندند. بعضی چهره درهم کشیدند. مرد به صورت خورده شده مرد جذامی دست کشید: به نام خداوند قادر.» انگار پوست صورت جذامی کش آمد. رنگش برگشت. انگار از اول صورتی سالمی بوده. مردم آهسته آهسته به آن دو نزدیک شدند. همهمه بلند و بلندتر شد. مرد دور خود چرخید و گفت: ایمان بیاورید به خدای یکتا. ما فرستادگان عیسی مسیح هستیم. پیامبر خدا»

مرد اولی گفت: سخن عیسی مسیح این است: ای مردم! خداوند پروردگار من و شما است، او را بپرستید، نه من و نه چیز دیگر را. این است راه راست»

دومی گفت: پروردگار شما یکی است. نه پدری دارد، نه مادری و نه فرزندی.»

اولی تاکید کرد: نه فرزندی.

کاهن فریاد زد: او ساحر است. و من هشدار میدهم کسانی که از او پیروی میکنند و به دنبال او میروند از دین موسی خارج شده و کافر گشتهاند.

مردی از میان جمعیت فریاد زد: اگر او ساحر است پس چرا چیزی برای خود نمیخواهد؟

کسی تائید کرد: راست میگوید.

و کسان دیگر.

چهره کاهن برافروخته شد. از شقیقههاش به ردیف قطرات عرق سرازیر بود. داد زد: او قلبهای شما را میخواهد. او خود شیطان است.»

کسی از میان جمعیت فریاد زد: شیطان نیرویش را در راه خیر و سلامت و برکت مردم مصرف نمیکند.»

دیگری گفت: شیطان مدام از خدا نمیگوید.»

مردی دیگر گفت: شیطان به اذن خدا مرده را زنده نمیکند. بیماران را شفا نمیدهد.»

مردی فریاد زد: شما خود شیطانید.»

و سنگی به طرف کاهن پرتاب کرد. سنگ به پیشانی کاهن خورد. کاهن فریادی کشید و دستها بر پیشانی خم شد. دو کاهن دیگر عقب عقب رفتند. نگاهبانان هیکل چند قدم جلو آمدند. باران سنگ باریدن گرفت. کاهنان و نگاهبانان هیکل به طرف هیکل دویدند و وارد هیکل شده و در را پشت سر خود بستند. در سنگباران شد.

سرکاهنان گفت: ایا هنوز هم نسبت به قصد او تردید دارید جناب پیلاطس؟»

یکی از کاهنان گفت: او خود را پادشاه یهود مینامد.

پیلاطس چینی به پیشانی داد و گفت: واقعاً. چنین ادعایی کرده است؟»

کاهن گفت: اِ اِ اِ.

سرکاهنان به کمکش آمد: پس گمان میکنی این معجز. سحرها و جادوها برای چیست؟

کاهن دیگری گفت: برای اینکه پادشاهی خود را به مردم بقبولاند.»

کاهن سوم گفت: او همه را طلسم کرده.»

کاهن اول گفت: هر روز بر پیروانش افزوده میگردد.»

سرکاهنان گفت: هر لحظه در جایی از شهر آشوبی بپا میخزد.

کاهن دوم گفت: بین پیروان او و مخالفانش.

سرکاهنان گفت: و به زودی، با زیاد شدن پیروانشان شهر را در قبضه خود میگیرد.»

و آهستهتر گفت: و گمان نبرم این واقعه خوشایند جناب قیصر باشد. هر چند جناب پیلاطس با خنده و شوخی سعی نمایند آن را کم اهمیت جلوه دهند.»

کاهن دیگر گفت: و گمان نکنیم دو پادشاه در یک ملک بگنجند»

پیلاطس نفسی صدادار کشید: من حرفهای شما را نمیفهمم و علت این همه دشمنی را!»

سرکاهنان پاسخ داد: اما شاید جناب قیصر بفهمد»

کاهن اول گفت: همچنین علت این همه نرمش شما را»

پیلاطس چند لحظه به کاهنان خیره شد، سر به زیر انداخت و مدتی فکر کرد. پس سر بالا آورد و گفت: من این مرد را مقدس میدانم و دست به خون او نمیآلایم.»

کاهنان با هم فریاد زدند: خون او به گردن ما»

و سر کاهنان ادامه داد: فقط تو مانع اجرای حکم کشتن او نشو»

پیلاطس دوباره به کاهنان خیره شد و لب گزید. سپس رو به خدمتکاری که گوشه سالن ایستاده بود دستور داد: جامی آب بیاور»

خدمتکار خارج شد و چند لحظه بعد با جامی آب بازگشت و بر روی میزی جلوی والی بیتالمقدس گذاشت. پیلاطس برخاست دستهایش را در جام فرو برد. سر بالا آورد و به کاهنان گفت: من دستهای خود را در این آب میشویم و خویشتن را از خون او مبرا و پاک میدانم. اینک بر شماست تا هر چه میخواهید خود در حق مردی از دین خود که مجرم و بدکار و مستحق مرگ میدانید انجام دهید.»

کاهنان به هم نگاه کردند و لبخند زدند. سرکاهنان سر تکان داد و گفت: خون او بر ما و بر گردن نسل ما.»

حواریون گرد هم نشسته بودند و ظرفی پر از آب کنار آنها بود. عیسی (علیهالسلا) گفت: من کاری با شما دارم، آن را انجام دهید.»

همه گفتند: کارت را انجام بده ای استاد. ما آماده انجام آن هستیم.»

عیسی برخاست و یک یک پای شاگردانش را شست.

پطرس گفت: کاش پیش از این مرده بودم و امروز را نمیدیدم.

یوحنا گفت: استاد.!»

متی گفت: ای روح خدا! ما سزاوارتر به این کار هستیم.»

یهودا اسخریوطی لرزشی در تمام بدنش حس کرد. به دیگران نگاه کرد و هیچ نگفت.

مسیح گفت: سزاوارترین انسان به تواضع و فروتنی، عالم» است، من اینگونه به شما تواضع نمودم، تا بعد از من، شما نسبت به مردم اینگونه تواضع کنید.

بر تولما بیاختیار تکرار کرد: بعد از من؟!»

مسیح ادامه داد: بنای حکمت با تواضع ساخته میشود، نه با تکبّر» و همچنین زراعت در زمین نرم و هموار میروید، نه در کوه و جای سخت»

کاهنی که سمت راست نشسته بود گفت: بسیاری از پیروان عیسی را دستگیر کردهایم.»

سرکاهنان بیآنکه به او نگاه کند گفت: فایدهای ندارد. باید ریشه را خشکاند. باید عیسی را از میان برداشت. قبل از اینکه اوضاع عوض شود باید کار را تمام کنیم.»

کاهنی دیگر گفت: شاید بهتر باشد جایزه یافتن عیسی را بیشتر کنیم.»

سرکاهنان سر تکان داد: تاثیر چندانی ندارد. کسی که بخواهد عیسی را بفروشد. گشنهای بیش نیست که به کمتر از این هم راضی میگردد.»

صدای کوبش در هیکل برخاست. همه سر برگرداندند. چند لحظه بعد یهودا اسخریوطی وارد شد. لبخند به لب گفت: به قولی که دادید وفا کنید تا به قولم وفا کنم جناب کاهن بزرگ»

سرکاهنان پرسید: امشب؟»

یهودا اسخریوطی پاسخ داد: امشب»

سرکاهنان پرسید: کجاست؟»

یهودا گفت: اول سکهها»

سرکاهنان سربرگرداند و به کاهنی اشاره کرد. کاهن برخاست و کیسهای را به دست سرکاهنان داد. سرکاهنان کیسه را گشود و به یهودا اسخریوطی گفت: بیا جلو»

یهودا جلو آمد. سرکاهنان دست توی کیسه برد و مشتی سکه درآورد و به طرف یهودا گرفت. یهودا اسخریوطی دست جلو آورد. سرکاهنان یک یک سکهها را توی دست یهودا اسخریوطی انداخت و با هم شمردند. شمرد تا سی. سیامین سکه را که شمردند سرکاهنان دست کشید. یهودا پرسید: همین؟!

سرکاهنان پاسخ داد: به علاوهی تضمین جان تو بعد از دستگیری عیسی و یارانش. نیش یهودا تا بنا گوش باز شد. سر بالا آورد و مشتش را در جیبهایش فرو برد و گفت: من آمادهام»

سرکاهنان لبخندی زد و به دیگران نگاه کرد همه لبخند به لب داشتند. به یهودا اسخریوطی گفت: بیرون از هیکل منتظر باش»

شب ساکت بود. اما همهمهای خفه در شهر موج میزد. دو نگهبان کنار هر خانهای که چراغی در آن روشن بود میایستادند. سر هر کوچه و برزن سربازی نگهبانی میداد. کاهنان، یهودا اسخریوطی همراه با چند فرمانده رومی جلوی سه ستون سرباز به سوی خارج شهر در حرکت بودند. ستونها به طرف باغی خارج از شهر میرفتند. روبروی باغ که رسیدند ستونی از راست و ستونی از چپ جدا شد. چند لحظه بعد باغ در محاصره بود. یهودا اسخریوطی به نزد سرکاهنان آمد و گفت: قربان اجازه دهید اول من سر و گوشی آب بدهم و بعد سربازان شما حمله کنند.»

سرکاهنان گفت: زودباش»

یهودا به کنار دیوار رفت. ایستاد. به عقب نگاه کرد. لبخند زد. فرماندهای که کنار سرکاهنان ایستاده بود پرسید: غیر از عیسای ناصری چند نفر دیگر در این باغ هستند؟»

سرکاهنان گفت: نباید بیش از ده، دوازده نفر باشند»

فرمانده گفت: این سوال را از آن جهت پرسیدم که ما عیسای ناصری را نمیشناسیم. شما باید آن را به ما نشان دهید که مبادا در این تاریکی و در شلوغی فرار کند.»

یهودا اسخریوطی با حرکتی سریع بالا پرید و به لبه دیوار چنگ زد.

سرکاهنان سر تکان داد و گفت: به سربازانتان دستور دهید بیشتر دقت کنند. نگذارند کسی فرار کند.»

یهودا با دست و پا زدن خود را روی لبه دیوار انداخت و از آن سو پایین پرید. از زمین برخاست خودش را تکاند. به اطراف نگاه کرد و به طرف بنای وسط باغ راه افتاد.

. همه خواب بودند. یهودا ابتدا سعی کرد بدون سر و صدا عیسی (ع) را در میان خفتگان بیابد. اما هر چه به چهرهها نگاه کرد عیسی را پیدا نکرد. چند بار تک تک حواریون را از نظر گذراند نبود. چنگی به موهایش زد. زیر لب غرید: پس کجاست؟ عیسی کجاست؟»

به جلوی در برگشت تا دوباره از شمعون شروع کند. ناگهان دردی توی صورتش پیچید. با دست صورتش را پوشاند. پایش به اندریاس خورد. اندریاس تکانی خورد و برخاست. اطراف را نگاه کرد. یهودا دست از جلوی صورت خود برداشت. متوجه اندریاس شد. چینی به پیشانی انداخت و پرسید: عیسی کجاست؟

اندریاس گفت: شما خود عیسی هستید، استاد.»

یهودا داد زد: مسخره میکنی یا دست میاندازی، احمق؟»

بقیه حواریون بیدار شدند و سر جایشان نشستند. یهودا اسخریوطی فریاد میزد: عیسی کجاست؟ عیسی را کجا پنهان کردید؟»

پطرس گفت: اتفاقی افتاده، استاد؟

یهودا فریاد زد: مرا مسخره میکنید؟

صدای مهیبی همه را متوجه باغ کرد. یهودا به کنار پنجره رفت. سربازهای رومی از دیوار به پایین میپریزدند. چند صدای مهیب دیگر و در باغ با صدایی مهیبتر از جا کنده شد و به زمین افتاد. سربازها وارد باغ شدند. یهودا سربرگرداند. گفت: باشد، نگوئید.»

یهودا و برنابا به کنار پنجره آمد و بیرون را نگاه کرد و به پنجره اشاره کرد: رومیها خوب بلدند ازتان حرف بکشند.»

برنابا سربرگرداند و گفت: سربازها»

وحشت زده به هم ریختند. پطروس اولین کسی بود که در را گشود و بیرون دوید و بعد از او دیگران. یهودا یقه برتولما را گرفت: کجا؟ کجا فرار میکنید؟ عیسی کجاست؟»

برتولما او را هل داد. کسی گفت: شما هم فرار کنید استاد!»

ندانست کی بود. صدای داد و بیداد سربازها هر لحظه نزدیکتر میشد.

چهار مرد پشت صخرهای مشرف به باغ پناه گرفته بودند. از چند جای باغ آتش زبانه میکشید. هیاهوی گنگی از باغ به گوش میرسید. گروهی از سربازان بیرون از باغ ایستاده بودند.

یوحنا گفت: یعنی پیامبر خدا را دستگیر کردهاند؟!»

پطرس گفت: ما به او خیانت کردیم. ما او را تنها گذاشتیم. و هقهق گریهاش بلند شد.

هیاهوی باغ واضح و واضحتر شد. عدهای از در باغ بیرون زدند. از آن فاصله مشخص نبود. انگار کسی را دنبال خود میکشیدند. یوحنا گفت: انگار کسی را دستگیر کردند»

پطروس گفت: نه، خدای من»

متی گفت: یعنی.»

برنابا گفت: گمان نکنم»

جمعیت همراه با کسی که روی زمین میکشیدند دور و دورتر میشدند. تا زمانی که سربازها کاملاً دور شدند و دوباره سکوت بر شب حاکم شد همه ساکت بودند. بالاخره پطروس سکوت را شکست: چقدر هوا سرد است!» بازوهایش را در بغل گرفت و تازه متوجه شد تنها زیرپوشی بر تن دارد.

یوحنا گفت: چه شب عجیبی» و به آسمان نگاه کرد.

برنابا گفت: نمیدانم چرا دلم روشن است که آنها به پیامبر خدا دست نیافتند.»

متی گفت: اما مگر ندیدی. ولی راستش من هم. آخر حرفهای عجیبی میزد. انگار خودش را نمیشناخت. میگفت: عیسی کجاست؟!»

یوحنا گفت: اصلاً جاذبه استاد در او نبود. انگار فقط شبیه استاد بود.

پطرس گفت: استاد هیچ وقت از دستگیری یا اعدام خود حرفی نزد او از رفتن از میان ما میگفت»

متی بغضآلود گفت: یعنی ما دیگر عیسی مسیح را نمیبینیم» و به گریه افتاد.

برنابا گفت: آسمان هم عجیب شده است. انگار انسان را به بالا میکشد.»

پطروس به آسمان نگاه کرد و پنج پرنده را دید که پرواز میکردند و بالا و بالاتر میرفتند.

متی به آسمان نگاه کرد. انگار چهره استاد را دید با همان لبخند مهربان که متی عاشقش بود. پلک زد تا اشک تصویر عشقش را تار نکند: یا عیسی ابن مریم»

پطروس به متی نگاه کرد و به همان نقطه که او نگاه میکرد. او هم لبخند زد. برنابا و یوحنا هم به آن دو نگاه کردند و به آنچه آنها در آسمان میدیدند. پطرس گفت: فرمودید: مرا به خدا یاری کنید» و ما گفتیم: ما یاران خداییم و البته رسول او را یاری کنیم» دو قطره اشک بر گونههایش جاری شد.

برنابا گفت: ای سرور ما دلخوشی ما تنها به مژده شماست: شما را مژده میدهم که بعد از من رسول بزرگواری که نامش در انجیل من احمد است بیاید و قرآنش عالمی را علم و حکمت روشن سازد.»

متی زیر لب زمزمه کرد: انجیل، انجیل عیسی مسیح» چشم از آسمان گرفت و گفت: باید از این یادگار استاد با تمام توان محافظت کنیم وگرنه کاهنان بیخدا همان بلایی را که بر سر تورات آوردند بر سر انجیل هم میآورند.»

هیچ کس پاسخ نداد. تک تک سر به زیر انداختند. به خاک نگاه کردند و به فکر فرو رفتند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیستم های منبع تغذیه سهند خدمات سمپاشی در رادین تک کیومرث هارمونی باران موزیک جدید ایرانی فروشگاه اینترنتی ژینا کالا دنیای بازی دوربین های دیجیتال مرکز مشاوره روان چنگ آهنگ های خارجی